احتمالا تا حالا واژه کودک درون، کم یا زیاد، به گوش‌ت خورده. من خودم اولین‌بار که این واژه به گوشم خورد با خودم گفتم حتما یک مفهوم یا یک روش زودگذر روانشناسی باشه. ازین اصطلاحاتی که یک مدت مد میشه و بحثش داغ میشه و بعد از چند وقتی هم آنچنان میخوابه که اصلا انگار هیچ‌وقت وجود نداشته.

یادم نمیاد که دقیقا چند سال پیش بود و تو کدوم کتاب بهش برخوردم. فقط یادم میاد وقتی در حال خوندن اون کتاب بودم، حال روحی خوبی نداشتم، حسابی خسته، افسرده و ناامید بودم و دست به دامن کتابی شده بودم که شاید بتونه کمی امید و انرژی برای ادامه دادن در من زنده کنه!

همزمان با خوندن کتاب، صدای ضعیف و خیلی دوری تو گوشم می‌پیچید. همون لحظه احساس کردم صدای دور یک دختربچه سه چهارساله رو میشنوم که اونقدر ضعیف شده که صداش به‌زور به گوش میرسه.

هرچه قدر با جملات کتاب بیشتر پیش میرفتم بیشتر احساس میکردم اینکه میگه خود منم و این احساسات و اتفاقات چه قدر برام آشناست! انگار دقیقا در مورد خود من صحبت میکرد.

چند شب گذشت! و با وجودی‌که نویسنده به صورت مداوم اصرار میکرد بلند شو یک کاغذ و قلم بردار و شروع به نوشتن کن، هنوز حوصله و انگیزه کافی برای این کارو نداشتم. مثل خیلی وقت‌ها ترجیح میدادم راحت‌ترین کار رو انتخاب کنم و به ذهنم این پیام رو برسونم که ببین من با خوندن یک کتاب کمک کننده دارم برای بهتر شدن حالم تلاش میکنم و اگر نتیجه و تفاوت  بلندمدتی حاصل نمیشه این دیگه در اختیار من نیست.

ولی کاری که می‌کردم مثل چرخیدن تو پیج‌های تناسب اندام و بدنسازی، بی‌فایده بود. چه قدر دیدن و یادگرفتن حرکات ورزشی کمک میکنه بدنت روی فرم بیاد؟! همونقدر هم خوندن مطالب به تنهایی میتونه حال و زندگیت رو تغییر بده!
تکرار بازی و انجام کاری که انجامش برات راحت هست و نه کاربردی و موثر و نهایتا فریب ذهن!

هرچه قدر تو خوندن کتاب جلوتر میرفتم و گه‌گاه توی ذهنم تصورش میکردم ، صداش بیشتر تو گوشم میپیچید. صدای بچه‌ای که خوشحال نبود، صداش انرژی زیادی نداشت و حرف‌هایی که خیلی گنگ و نامفهوم بود!
میدونستم تلاش میکنه بهم پیامی بده ولی این قدر صداش دور و ضعیف بود که هیچی متوجه نمیشدم.

وقتی مطمئن شدم که واقعا کسی در وجودم هست که اون قدر قدرتمنده که خیلی از انتخاب‌ها و تصمیم‌های زندگیم رو اون داره میگیره، نه خودم، به خودم اومدم وسعی کردم دست از تنبلی و مسخره‌بازی‌های ذهنی رایجم بردارم.

هدفم مشخص بود بازگرفتن قدرت زندگیم از دست یک بچه خرابکار…

 

با روش های ساده ای که تو همون کتاب بهش اشاره کرده بود سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. ولی چشمتون روز بد نبینه ! تازه اول داستان بود!
صدایی که سعی میکرد به من پیامی برسونه حالا که من به سمتش میرفتم  و میخواستم باهاش صحبت کنم یا با توهین و فحش جوابمو میداد یا اصلا لج میکرد و حرف نمیزد .

حتی یادمه اولین بار که بهش گفتم سلام،  بهم جواب داد سلام و زهرمار!
خیلی جا خوردم انتظار یک بچه مودب و سربه راه داشتم که براحتی میتونم خامش کنم و قدرتم رو پس بگیرم ولی این عجب بچه پررو و بی ادبی بود!
حتی حاضر نبود دو دقیقه بشینه باهم حرف بزنیم وقتی میدیدمش و گیرش میاوردم بهش میگفتم چته؟! دو دقیقه بشین ببینم حرف حسابت چیه؟!
ولی با همون هیکل فسقلی و کوچولش با عصبانیت سعی میکرد از دستم خودشو نجات بده و فرار کنه
و وقتی ولش میکردم بدو بدو میرفت اون طرف تر و با عصبانیت فریاد میزد : برو همون جهنمی که تا حالا بودی! من نمیخوام باهات حرف بزنم. تو یک عوضی خودخواهی !

خلاصه …

چند وقتی طول کشید تا فهمیدم با لج و لجبازی نمیشه با این فسقلی کنار بیام و سعی کردم بگردم ببینم چطور میشه از پس یک بچه چموش که کنترل زندگیم افتاده دستش،  بربیام!

و متوجه شدم ایشون من از خودم بهتر میشناسه و تمام فوت و فن هامو بهتر از خودم بلده. پس کار به این سادگی ها نیست و ارتباط با این کودک درون خیلی هم ساده و سرراست نیست.
ازونطرف هم نمیشه بی خیالش شد چون کلید خیلی از احساسات و  تصمیم گیری هام دستشه .

پس باید تصمیم میگرفتم که همچنان با همون فرمون قبلی پیش برم و برای تجربه یک کم حال خوب دست و پا بزنم یا اینکه یکبار یک حرکت اساسی و اصلاح بنیادی کنم.

و ازینجا بود که سفر من برای ارتباط با این کودک درون چموش شروع شد

…..

 

میدونی؟! همه چی دقیقا ازینجا شروع میشه

از رابطه تو با اون بچه سه چهارساله‌ای که از زمان تولدت تو وجودت نفس کشیده و زندگی کرده
تمام احساساتی که از لحظه تولد حس کردی، تمام حرف‌‌ها، تمام دردها و تمام اتفاقات رو اونطوری که اون زمان درک میکرده ضبط کرده و مرور میکنه

ممکنه تو یادت رفته باشه یا به عمد به فراموشی سپرده باشی تا درد کمتری رو حس کنی ولی اون همه چیزو مثل روز اول یادش میاد و بصورت مداوم و ناخودآگاه تکرار میکنه…

میدونی چرا حالت خوب نیست ؟

میدونی چرا با موفقیت‌های ریز و درشتی که به‌دست آوردی و میاری باز هم خوشحال نیستی و از زندگیت احساس رضایت نمیکنی؟

میدونی چرا به هر دری میزنی ولی آخرش حالت روزبروز بدتر میشه؟

میدونی چرا همش در حال تردمیل وار دویدنی ؟! و هرچقدر بدست میاری باز هم کافی نیست؟

میدونی چرا روی انبار باروت خشم و نفرت هستی که فقط منتظر یک جرقه‌ست تا منفجر شه؟

جوابش همشون یک جمله‌ست  ….

حال اون دختربچه یا پسربچه درونت اصلا خوب نیست! و تا حال اون خوب نباشه اصلا اجازه نمی‌ده که حال تو خوب باشه!

 

من این فسقلی رو میشناسم . ادعا نمیکنم که دیگه الان همه چی گل‌و‌بلبل هست و  با هیچ چالش و مشکلی درگیر نیستیم ولی به جرئت میگم از زمانیکه باهاش دوست شدم و پرچم صلح بالا بردیم ، با اینکه هنوز گاهی خیلی تو سرو کله هم میزنیم ولی حالا یک تیم قدرتمند شدیم که از پس هرکاری برمیایم.

 

 

 

 

 

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله